کیارشکیارش، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

روزهای خوب کودکی

كيارش و آرايشگاه

ديروز رفتم آرايشگاه.موهامو تغيير رنگ دادم و يه رنگ روشن زدم. وقتي اومدم خونه و كيارش موهاي منو ديد گفت : مامان چه كار كردي ؟ گفتم :رفتم موهامو رنگ كردم.كيارش برگشت وگفت : منم رفتم آرايشگاه موهامو سياه كردم.چشمامو هم سياه كردم.   ...
30 خرداد 1390

کیارش و نانوایی

چند روز پیش با بابا داریوش رفته بودیم بیرون.از کنار یه عروسی که همسایه نانوایی بود رد شدیم. شب که می خواستیم بخوابیم و صدای موزیک عروسی می اومد کیارش گفت : عروسی پیش مغازه نونه.     ...
29 خرداد 1390

روزپدر(2)

روز پدر بر همه پدرها که نگاهشان مظهر عشق و دست هایشان همیشه تکیه گاهی مهربان برای دست هایمان بوده است مبارک باد.   ...
26 خرداد 1390

کیارش و پازل هاش

کیارش عزیزم موفق شد خودش همه مجموعه پازلی رو که براش خریدم درست کنه.آفرین پسر خوبم اینم عکس کیارش در حال درست کردن پازل هاش این عکس هم مجموعه پازل های کیارش جونه. اینم عکس کیارش بعد از چیدن پازل ها ...
22 خرداد 1390

كيارش و شيرين زباني

امروز صبح كه كيارش از خواب بيدارشد اومد پيشم و به من سلام كرد منم در جوابش گفتم :سلام به روي ماهت.كيارش برگشت وگفت :من كه ماه نيستم .الهي فداش بشم عزيز دلم. البته يه CD كارتوني داره كه يه ببر توشه.كلي اون ببر رو دوست داره بعضي وقتها هم كه صداش مي كنيم كيارش مي گه من آقاي بربم(ببرم) من كيارش نيستم .     ...
21 خرداد 1390

كيارش و كتابهاش

چند روز پيش رفتيم و از يك كتابفروشي كه كلي كتاب برا بچه هاداره براكيارش كتاب خريديم البته خودش هم همرامون بود و دو تا از كتابهاشو خودش انتخاب كرد .منم براي اينكه كيارش هرشب ازم مي خواد براش قصه بخونم و منم چند تا قصه بيشتر بلد نيستم تصميم گرفتم يه كتاب قصه بخرم .خلاصه كتاب بهترين قصه هاي جهان كه شامل 30 قصه است و عكسهاشم توشه براش خريدم.چون كتابش حجيم وسنگينه و كيارش هم اونو دوست داره و هر جا مي رفتيم انتظار داشت با خودمون ببريمش منم بهش گفتم اين كتاب مال بزرگي هاته .حالا ديشب كه كتابشو ديد برگشته مي گه :كتاب وقتي بزرگ شدم منه مامان   .   ...
21 خرداد 1390

روزی که اومدی

تقریبا چهار سال پیش همین موقع بود که رفتم وجواب آزمایش بارداری رو گرفتم و فهمیدم که تو موجود کوچولوی دوست داشتنی توی وجودم شکل گرفتی و مهمان خانه قلبم شدی . با اینکه این خبر تا حدودی منو شوکه کرد ولی به خاطراینکه حاصل عشق من و داریوش حالا تو که یک موجود زنده بودی برام خوشحال کننده بود.وقتی این خبر رو به داریوش که عشق را به من یاد داده بود دادم خیلی خوشحال شد. وقتی رفت بیرون با کلی مواد خوراکی و میوه به خونه برگشت که باید من اونها رو می خوردم به خاطر تو کوچولویی که کم کم داشتم حس مادرانه رو با تو تجربه می کردم و این حس برایم خیلی خوشایند بود.بعضی وقتها باورم نمی شد .یه خودم می گفتم چقدر زود بزرگ شدم .همیشه مادرها برامون بزرگ و قابل احترام بو...
19 خرداد 1390